سلام زادگاهم .
منم همان فرزند رفته از دامانت .ازروزی که خودرا گم کردم ومصمم برای رفتن شدنم.باختم. همه چیزم را.اصالتم .هویتم. نامم.نشانم.رسمم ورسومم را.شهر نشینی خیابونای شلوغ.ساختمانای بلندوشیک.مغازه ها.بوتیکها.سینمای ونمایشگاهها .فروشگاها ی پرزرق وبرق کرو کورم کرده بود.نمی دیدمت .نمی شنیدمت. اصلا فراموشم شده بودی . هیچ کجای زندگیم اثری ازتو نبود .ازان زمان سالها میگذرد .خسته .درمانده ووامانده از چرخیدن های بیهوده .زحمتهای بی حاصل .شوق وذوقهای الکی. دلم عجیب می فشارد انگار تنگ کسی یاجایی شده ...شاید هم بدانم اما احساس شرمندگیست که شهامت گفتن راازمن میگیرد .بله روستایم .وطنم دهاتم که تنهایش گذاشتم .رهایش کردم .وحال روز شرمساری من و ما فرا رسیده.همتی میباید که روستا هم سخت دلش تنگ شده تنگ همه فرزندان رفته ازدامانش.همتی میباید که لباس کاروتلاش بپوشیم پاشنه ها را ورکشیم بیلها را دسته کنیم داسهارا تیزکرده ویاعلی گوییم.سالها ی بی حاصل شهر نشینی که همش عبث وبیهوده رنج کشیدیم وزحمت .وخوشحال ازین که ارباب پول دارد.بله ارباب پول دارد مارا چه سنه؟آِِی اهالی رشم .حسینیان. معلمان .سینگ.سطوه .مهدی اباد.وسرتخت وطرود همتی میباید .غیرتی میشاید برگردیم که مام وطن تنهاست .باافسوس خوردن .دست بردست کوبیدن هیچ دشتی هیچ باغی سرسبزنخوهد شد .چند صباحی دیگر هیچ نشانی از ما نخواهد ماند امروز همتی که فردا دیر است
دوستدار شما ابراهیم مرتضایی